به تو که می اندیشم
آرامش دریای جنوب
در رگهای من به خواب می رود
نامت که از زبانم می
گذرد،
طنین ِ پرشکوهی، گوشنواز ،
کوه را به پژواکی
طولانی وا می دارد.
داستان ِ تو
شروع
ِ رویاهای کودکانه ایست
که مادران ِ شب
بیداری،
در گوش ِ تک تک ستاره ها ، نجوا میکنند.
تو در کجای سرگردانی
ِ من، نگاهم می کنی
و من در کدام پرسه
هایم ،
از تو پرت افتاده ام،
که حالا بهت زده ،
نام ِ تو را و داستان ِ تو را
گم کرده ام،
که هرچقدر فریاد می
زنم ، تنهایی ام عمیق تر می شود
و این چهار دیواری،
نفسم را تنگ در آغوش می کشد
و من برای به تو
نزدیکتر شدن،
هر روز انتهای جاده
را به نظاره می نشینم و
همشماره با نفسهای
شماره شماره ام
به سوی تو گام
بردارم.
اما تو کجایی؟
که قاطعانه حضورت
احساس می شود.